بعد از ظهر گرم تابستونی بود مرد سیبیلو بعد از ناهار سنگینی که خورده بود تازه داشت چشماش گرم میشد که با صدای شکستن شیشه مثل برق از جا پرید و اومد بیرون چشاش از حدقه در اومد قاب عکس محبوبش خرد و خاکشیر روی زمین پخش شده بود بهش گفته بودن که ایوون جای مناسبی برای قاب عکس نیست اما اون برای این که شاه دوستی خودش رو نشون بده جلوی دید مردم نصبش کرده بود و حالا......خرده شیشه برایش مانده بود با عکس شاهی که درست وسط پیشونی اش سوراخ شده بود.باعجله دور و برو نگاه کرد,اره کار خودش بود شناختش دندون قروچه ای کرد و افتاد دنبالش اما پسر بچه ی تیر کمون به دست مثل باد دوید مرد هم غرغر کنان به سمت خونه ی میرزا محمد میرفت تا شکایت پسر به قول خودش خرابکارش را به او ببرد......
این پسر بچه ی تیر کمون به دست بابا احمد,پدر بزرگ منه که سال ها پیش شهید شده خاطرات جالبی از ایشون شنیدم که در پست های بعدی خواهم گذاشت.
راستی الان من چطوری میتونم مثل بابا احمدم بشم؟
نظرات شما عزیزان:
سلااااام احمد آقا
وبلاگت خیلی جالب و قشنگه. اگه میتونی تا قبل از شروع مدارس زود به زود بروزش کن ما هم زود به زود بهت سر میزنیم
پاسخ:سلام ممنون که به وبلاگ من سر زدین.
قالب وبلاگ احتیاج به بازنگری دارد چک کن باید تغیراتی ایجاد کنی ممنون
مسافر
.gif)
.gif)
پاسخ:سلام چشم تغییر میدیم ممون که نظر دادین.

.gif)
پاسخ:علیک سلام احمد علی جان ممنون که نظر دادی.
برچسبها: